خاطرات مصطفی قربانی قلعه میری

خاطرات
خاطرات مصطفی قربانی قلعه میری

من مصطفی قربانی قلعه میری سعی می کنم در این وبلاگ خاطرات خود و خاطرات پدرم و دوستان رو به رشته تحریر درآورم
امیدوارم با عنایت خداوند متعال بتوانم مطالب زیبایی برای خوانندگان محترم بنویسم.

و اما سرانجام روزی که نباید، از راه رسید و آن روز، روز هولناک روز درگذشت پدرم در سوم آبان نود ونه بود. ساعت 10صبح بود که رفتم خانه پدرم حال پدر خوب نبود و بایستی به بیمارستان منتقل میشد منتظر برادرم احمد شدم تا او هم آمد و پدر را که توان راه رفتن نداشت بلند کردیم و داخل ماشین گذاشتیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. یه نوبت گرفتیم و منتظر شدیم تا پیش دکتر رفتیم. دکتر گفت که در این بیمارستان امکانات لازم جهت بستری رو نداریم 

وباید به جای دیگر منتقل شود. پدرم رو با ویلچر آوردیم وداخل ماشین گذاشتیم به سمت بیمارستان امام خمینی فلاورجان حرکت کردیم تقریباً نزدیک بیمارستان بودیم که پدرم حالش بدتر شد. من به پدرم گفتم آب میخوری گفت باشه همین که خواست آب بنوشد نتوانست من دستم رو گذاشتم روی قلبش دیدم بسیار ضعیف است به محض ورود به بیمارستان تخت آوردن و او را به اتاق احیا بردند و بعد از نیم ساعت در اتاق احیا باز شد و یه دکتر گفت که بروید پرونده تشکیل بدید من پرسیدم حالش بهتر شده گفت الان احیا شده. برادرم احمد رفت پرونده تشکیل بده و بیاد من دیدم در اتاق باز شد و پزشک و پرستاران از اتاق دارن میرند بیرون به یکی از آنها گفتم چرا پدرم رو رها کردید گفت ایشون فوت شده اون موقع بود که دنیا بر سرم خراب شد. برادرم با پرونده اومد بهش گفتم احمد پدر رفت پاهاش سست شد و روی زمین نشست و باهم گریه میکردیم بعد به برادرم مجید و علیرضا زنگ زدیم اونها هم اومدند و بعد از انجام کارهای ترخیص او را با آمبولانس به غسالخانه منتقل کردیم و پس از شستشو و غسل با اهالی قلعه میر او را تشیع کردیم و تا ساعت 5 بعد از ظهر مراسم خاکسپاری تمام شد و آن شب، شب شهادت امام حسن عسکری علیه السلام بود که ما داغدار پدر شدیم. پدرم مردی با ایمان و باخدا بود ودر طول عمر بابرکتش به مردم خدمات‌ زیادی رساند و از خادمان امام حسین علیه السلام بود امیدوارم که با امام حسین محشور شود. اکثر مردم به خانه‌ی ما می‌آمدند و ابراز همدردی می‌کردند.

حاج محمد اقا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۹ ، ۱۵:۴۶
مصطفی قربانی قلعه میری
  • اشعار قیصر امین پور

  • شعر گاه نمی شود که نمی شود از قیصر امین پور

    گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
    گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
    گاهی بساط عیش خودش جور میشود
    گاهی دگر تهیه بدستور میشود
    گه جور میشود خود آن بی مقدمه
    گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
    گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
    گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
    گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
    گاهی تمام شهر گدای تو میشود
    گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
    گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
    گاهی تمام آبی این آسمان ما
    یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
    گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
    از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
    گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
    گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
    کاری ندارم کجایی چه میکنی
    بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۲
مصطفی قربانی قلعه میری

امروز 9 آذر 1398 است و من همراه پدرم که بر اثر انسداد روده و پارگی فتق بستری است هستم دو روز پیش بود که پدرم از درد به خود می‌پیچید با برادرم احمد آوردیمش پیش دکتر اسلامیان نوشت که سریع ببریدش بیمارستان و بستری کنید او رو بستری کردند و دکتر جراح حیدرزاده گفت بایست عمل بشه اما چون پدرم بیماری قلبی داشت تردید داشتند تا اینکه دکتر قلب دکتر جهانبخش رضایت داد برای عمل . ساعت 10 شب جمعه او رو عمل جراحی کردند و بعد از اینکه هوشیاری رو بدست آورد آوردن بخش ccu . الان هم درد زیادی داره و تا پنج روز هم نباید غذا بخوره و از سرم استفاده میکنه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۶
مصطفی قربانی قلعه میری

روزی به پدرم اصرار کردم که من میخوام رانندگی با موتور رو یاد بگیرم تقریباً 11 سالم بود پدرم گفت باشه وقتی رفتیم صحرا اونجا بهت موتور رو میدم.رفتیم صحرا چغندر قند کاشته بودیم اونها رو آبیاری کردیم تا کارمون تموم شد من دویدم سراغ موتور و اونا برداشتم و سوار شدم اما پاهام به زمین نمی رسید پدر عزیزم اومد پشتم نشست گفت کلاچ رو بگیر و بزن دنده منم همین کار رو با ذوق و شوق خاصی انجام دادم و یواش یواش حرکت کردیم.  کوچه‌ای که داخلش تمرین می‌کردیم باریک بود و خاکی تا اینکه به پل کوچیکی که پدرم درست کرده بود رسیدیم قبلش پدرم گفت حواست باشه روی پل نایستی منم گفتم باشه بابا چون پل باریک بود و جوب آب زیرش میرفت وقتی رسیدیم روی پل من هل شدم و کلاچ رو یهو ول کردم موتور خاموش شد و وقتی پام رو گذاشتم این طرف دیدم خالیه گذاشتم اون طرف دیدم این طرفم خالیه بعدشم با پدرم افتادیم کف جوب و موتور هم افتاد روی ما رفتیم زیر گل تا اینکه با مکافات زیاد از گل و لای دراومدیم و موتور که پر از گل شده بود رو هم آوردیم بیرون پدرم یه پس گردنی به من زد وگفت چرا بیخود میگی بلدم بلدم دیدی چیکار کردی . خلاصه موتور رو تند تند تمیز میکردم و هی نگاه میکردم ببینم پدرم چه حالی داره دیدم عصبانیتش کم شده تا اینکه خودش نشست و با عصبانیت گفت بشین تا بریم.

محمد آقا قربانی قلعه میری 1

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۷:۱۳
مصطفی قربانی قلعه میری

امام علی (ع) 🌹

 

زندگی کردن با مردم این دنیا 

همچون دویدن در گله اسب است... 

تا می تازی با تو می تازند.

زمین که خوردی، 

آنهایی که جلوتر بودند.. هرگز 

برای تو به عقب باز نمی گردند.

و آنهایی که عقب بودند، 

به داغ روزهایی که می تاختی 

تورا لگد مال خواهند کرد!

در عجبم از مردمی که 

بدنبال دنیایی هستند که روز 

به روز از آن دورتر می شوند 

و غافلند از آخرتی که روز 

به روز به آن نزدیکتر می شوند..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۶:۳۸
مصطفی قربانی قلعه میری
دوران نوجوانی را در مدرسه شهید فلاحی قلعه میر تحصیل میکردم و تابستان هم به صحرا میرفتم برای کمک به پدرم و اوقات بیکاری هم با بچه های محل که بیشتر پسر عموهایم و دوست صمیمی خودم حمیدرضا فوتبال بازی میکردیم.
فوتبال ما هم دیدنی بود چون هیچگونه قراردادی از فوتبال مثل هند یا اوت و... رعایت نمیشد و همه فقط به فکر گل زدن بودند.
محمد علی قربانی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۳۰
مصطفی قربانی قلعه میری

کودکی خودم را از زمانی به یاد دارم که پدرم بعد از کار کردن به مدت 7 سال در شهرستان فولادشهر به عنوان نقاش ساختمان،  در مدرسه به عنوان خدمتگذار مشغول به کار شده بود و دلیل اخراجش از فولادشهر تعدیل نیرو بوده( به گفته خود پدرم)

ضمناً پدرم کشاورزی هم داشت و من و برادر بزرگترم مجید را همراه خود به صحرا می‌برد برای کمک به او

 محمدعلی قربانی  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۵۸
مصطفی قربانی قلعه میری

این متن اولین مطلب  من است که در تاریخ 14 اردیبهشت 1397 شروع نموده    

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار! 

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.












google-site-verification: googled8e3cc174493362e.html

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۵۸
مصطفی قربانی قلعه میری